پاییزانه
شعر و ادبیات
«بخشی از سخنرانی دکتر شریعتی با عنوان حسین وارث آدم» پیام زینب از عاشورا: «اي همه! اي هركه با اين خاندان پيوند و پيمانداري، و اي هركس كه به پيام محمد مؤمني، خود بينديش، انتخاب كن! در هر عصري و در هر نسلي و در هر سرزميني كه آمدهاي، پيام شهيدان كربلا را بشنو، بشنو كه گفتهاند: كساني ميتوانند خوب زندگي كنند كه ميتوانند خوب بميرند. بگو اي همه كساني كه به پيام توحيد، به پيام قرآن، و به راه علي (ع) و خاندان او معتقديد، خاندان ما پيامشان به شما، اي همه كساني كه پس از ما ميآييد، اين است كه اين خانداني است كه هم هنر خوب مردن را، زيرا هركس آنچنان ميميرد كه زندگي ميكند. و پيام اوست به همه بشريت كه اگر دين داريد، «دين» و اگر نداريد «حريت» ـ آزادگي بشر ـ مسؤوليتي بر دوش شما نهاده است كه به عنوان يك انسان ديندار، يا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهيد حق و باطلي كه در عصر خود درگير است، باشيد كه شهيدان ما ناظرند، آگاهند، زندهاند و هميشه حاضرند و نمونه عملاند و الگوياند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انساناند.».... بقیه در ادامه مطلب "امام حسين خالق عشق است و وارث داستان كربلا، او اسطوره است و خاندانش راهيان حقيقي اين وادي. و ما، شايد، گاهي، فقط نامش را بر زبان داريم... حيف اين بزرگوار!!!" «سیده شهلا پیام» "پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم، بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری! بعد از چند روز به دوستی، بعد از چند ماه به همکاری، بعد از چند سال به همسایه ای، اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم. خدا، حسین را دید و سالها سکوت کرد و عاقبت مختار را علم کرد برای خون خواهی حسین... مختار را کشتند و خدا سکوت کرد.... تو چه انتظاری داری؟ تو که نه حسینی و نه مختار!!!!!! نه علی که حتی صدای گریه اش چاهها را خراب می کرد.... نه فاطمه که حتی در خانه ات آسایش نداشته باشی و تو را لای در خانه ات بگذارند و بدنت را کبود کنند و کودکانت را بی مادر.... و نه زینب.... چه عظمتی دارد این نام! چه صبری داری این زینت پدر.... خدا، صبرش زیاد است... و شاید تو کمی عجولی! «راضیه سادات پیام» من واقعی چیست؟ همان چیزی که تو هستی، نه آن چیزی که دیگران از تو می سازند! «پائولو کوئیلو - ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد» این آینده کجا بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ «حسین پناهی» بعضی از حرفها هستند که ته گلمون گیر کردند، صدامون راهشونو بسته! فریاد می کشیم، آه می کشیم.... ته اش باز نمی گیم... آروم اشک می ریزیم و با اشکهامون دلمونو می شوریم! حرفهامون از سر دلمون شسته می شن می رن یه گوشه ی دیگه!!!! دلم پر از ناگفته هایی که گوشی برای شنیدن نیست... دلم پر از دردهایی که همدردی نداره! خدایا... ظرفیت من دقیقاً چند گیگه؟؟؟؟
و آنگاه كه كوهها به و آنگه كه ستارگان همی تيره شوند آنگاه كه خورشيد به هم درپيچد پرسند چو زان دخترك زنده به گور به كدامين گناه كشته شده است و آنگاه كه نامه ها زهم بگشايند و آنگاه كه آسمان زجا كنده شود و آنگه كه جحيم را برافروزانند و آنگه كه بهشت را فرا پيش آرند هر نفس بداند چه فراهم ديده نه نه سوگند به اختران گردان كز ديده نهان شوند و از نو آيند سوگند به شب چون پشت گرداند سوگند به صبح چون دميدن گيرد كه [قرآن] سخن فرشته بزرگوارى است
منحنی قلب من، تابع ابروی توست حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست چون به عدد، یک تویی، من همه صفرها پرتو خورشید شد مشتق از آن روی تو بی تو وجودم بود یک سری واگرا در تاریخ ادبیات آذربایجان شاهد شخصیت های ادبی بزرگی هستیم که هرکدام به نحوی به ادبیات و فرهنگ این مرز و بوم کمک کرده، آن را به اوج رسانده اند. یکی از این شخصیت ها، «محمد بن سلیمان» معروف به «مولانا فضولی» از شعرای قرن ۱۰ هجری است. او از معدود شاعرانی است که در شعر، شعرای بعد از خود را تحت تأثیر قرار داده و متاع سخنش دست به دست گشته و جایگاهی برای خود پیدا کرده است. بیشتر آثار او، به خصوص اشعار غنایی اش در بین توده مردم رواج داشته، به طوری که وقتی میرزا مهدی خان استرآبادی کتاب «مبانی اللغت» یا «سنگلاخ» خود را می نوشت، برای گفته های خود شواهدی از اشعار فضولی می آورد. جان وئرمه غم عشقه کی عشق آفت جان دیر خوش اول زمان که حریم وصاله محرم ایدیم نه مبتلائی بلا و نه مبتلا غم ایدیم گذردیم ایتلرین ایچره فضائی کوینده یئریم بهشت برین ایدی من بیر آدام لیدیم همیشه سجده گهیم خاک آستانه ن ایدی بو اعتبار ایله بیر سر بلند عالم ایدیم گدای کوئین ایدیم بئیله ذلّتیم یوخ ایدی سریر سلطنت قربده معظم ایدیم زمان زمان اثر پرتوی جمالیندن معالج دل پر درد و چشم پرنم ایدیم زیاده غمزده یم هجر ایله خوش اول گونلر که من بو غمزده لیکدن زیاده خرم ایدیم فضولی اولماز ایمیش محنت و فراقه مفید بو ذوق ذکر که بیردم یاره همدم ایدیم فضولی یک جمله فوق العاده، که در هر ایستگاه اتوبوس ژاپنی نوشته شده است: اتوبوس متوقف خواهد شد، اما شما پیاده روی به سمت هدف را ادامه دهید....
«ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﻤﺎﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺭﺍﻫﻬﺎﯼ ﺩﺭﺭﻭ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ، ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﻼﻓﮑﺎﺭ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ... ﺍﻭﺍﻧﺪ ﻟﻄﺎﻓﺖ ....ﺍﻧﺪ ﺑﺨﺸﺶ .....ﺍﻧﺪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﺪﻥ .... ﺍﻧﺪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﯽ ﻭ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺍﺳﺖ!!!!!» «قسمتی از فیلم مارمولک»
رودخانه ها آب خود را مصرف نمی کنند درختان میوه خود را نمی خورند خورشید گرمای خود را استفاده نمی کند گل، عطرش را برای خود گسترش نمی دهد نتیجه: زندگی برای دیگران، قانون طبیعت است... اعصابمون خورده !!! میخوایم پاچه یکی رو بگیریم پس سگ درونمون زندس صبحونه یه عسـل کامل میخوریم خــرس درونمون هم زندس… میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم اسکل درونمون هم زندس… مگسو رو هوا میزنیم قــــورباغه درونمون هم زندس… چمـــــــن میبینم میکنیمش بز درونمون هم زندس… طرف میره هنوز عاشقش میمونیم خــــــر درونمونم زندس… کلاً باغ وحشی داریم به تنهــــــــــایی ! «...پدرش دست اش را گرفت و او را به اتاقی برد که مادربزرگ عادت داشت در آن تلویزیون تماشا کند. ساعت ایستاده قدیمی ای در آن قرار داشت که از سال ها پیش، به خاطر نقص فنی از کار افتاده بود. پدرش به ساعت نگریست و گفت: دخترم، در دنیا هیچ چیز کاملاً خطایی وجود ندارد. حتی یک ساعت از کار افتاده هم می تواند دو بار در روز وقت دقیق را نشان دهد....» کتاب بریدا پائولو کوئیلو - آرش حجازی ما چون دو دريچه، رو به روي هم، آگاه ز هر بگو مگوي هم، هر روز سلام و پرسش و خنده، هر روز قرار روز آينده. عمر آينه بهشت، اما ... آه، بيش از شب و روز تيرو دي كوتاه اكنون دل من شكسته و خسته ست، زيرا يكي از دريچه ها بسته ست، نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد، نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد. «اخوان ثالث» انسان دو مشكل بزرگ دارد: اول، از كجا بايد شروع كند، و دوم، كجا بايد توقف كند! «زهير - پائولو كوئيلو» مي خوام از مردي بنويسم كه به نظر من دنبال افسانه ي شخصي اش رفت! مردي كه خلبانه نيروي هوايي و همه كاپيتان مي شناسنش! مردي كه ذوق و شور ادبي داره و از شهريار مي نويسه! مردي كه كارگردانه! مردي كه الان ساعت فروشي داره! من شيفته ي زندگي اين مرد شدم! منم دوست دارم يه روزي يه كتابفروشي باز كنم! كاش مي تونستم مثل اين مرد، دنبال علايق خودم برم! اما.... فقط يه چيزي رو خوب مي دونم.... «فقط هرگزه كه هرگزه!» به قول معروف «كار نشد نداره!!!!» راضيه سادات پيام «....برادر، اگر تو را فضيلتي باشد و آن فضيلت (به راستي) از آن تو باشد، هيچ كس ديگر در آن با تو انباز نيست. بي گمان، مي خواهي آن را به نامي بنامي و بنوازي: مي خواهي گوش اش را بكشي و با آن بازي كني.... هر فضيلت به ديگر فضيلت ها رشك مي برد و رشك چيزي ست هولناك! چه بسا فضيلت ها نيز از رشك نابود شوند. آن را كه آتش رشك فرا گيردريال سرانجام كژدم وار نيش زهرآگين را به سوي خود مي گرداند! آه، اي برادر، هر گز نديده اي فضيلتي را كه بد خويش را بگويد و خود را زخم زند؟ انسان چيزي نيست كه بر او چيره مي يابد شد! از اين رو مي بايد به فضيلت ها عشق ورزي، زيرا كه بر سر آن ها فنا خواهي شد!....» چنین گفت زرتشت ، کتابی برای همه و هیچکس اثری فلسفی و شاعرانه از فریدریش نیچه (1844-1900)، فیلسوف آلمانی، که طی سالهای 1883 تا 1885 نوشته شد. این اثر مهمترین اثر نیچه است که در آن نظریاتی چون، «ابرمرد» و «بازگشت جاودانی» کاملترین صورت و مثبتترین معنی خود را پیدا میکند. این کتاب حالت داستانگونه دارد و قهرمان اصلی آن شخصی به نام «زرتشت» است. نیچه در این کتاب عقاید خود را از زبان این شخصیت بیان داشتهاست. نیچه از بیست و چهار سالگی (یعنی درسال ۱۸۶۹تا۱۸۷۹ بمدت ده سال) به استادی کرسی واژه شناسی Philology کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب میشود. در ۲۳ مارس مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت میکند. او هوادار فلسفهٔ آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه میگوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانهای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم میداند!»
ســـن یاریمین قاصدی سـن ایلن ســنه چــــای دئمیشم خـــیالینی گــــوندریب دیــــر بسكی من آخ ، وای دئمیشم آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام مــن سنه لای ، لای دئمیشم ســـن یاتالــی ، مـن گوزومه اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم هــر كـــس سنه اولدوز دییه اوزوم ســــــــــنه آی دئمیشم سننن ســـورا ، حــــیاته من شـیرین دئسه ، زای دئمیشم هــر گوزلدن بیــر گـــول آلیب ســن گـــوزه له پای دئمیشم سنین گـــون تــك باتماغیوی آی بـــاتـــانـــا تــــای دئمیشم اینــدی یــایــا قــــیش دئییرم ســـابق قیشا ، یای دئمیشم گــاه تــوییوی یاده ســــالیب من ده لی ، نای نای دئمیشم ســونــــرا گئنه یاســه باتیب آغــــلاری های های دئمیشم عمـــره ســورن من قره گون آخ دئــمــیشم ، وای دئمیشم گينه آغلاتدي منه خان چوپانين آغلاماسي سارانين سللره بئل باغلاماسي واردي هر بير يارانين مرهمي تاپسان طبيبين نجه درمان اولاجاخ اولسا طبيبين ياراسي..... «تا وقتي قلب عريان كسي را نديدي بدن عريانت را نشانش نده! هيچگاه چشمانت را براي كساني كه معني نگاهت را نمي فهمد گريان مكن! قلبت را خالي نگه دار، اگر هم يه روزي خواستي كسي را در قلبت جاي دهي سعي كن كه فقط يك نفر باشد. به او بگو كه تو را بيشتر از خودم و كمتر از خدايم دوست دارم!» من ... چه بيهوده! چه بيهوده دل بستم به نگاهي سرد به لبخندي زرد! تو و چشمانت افسونم كرد..... من .... چه بيهوده سيب زهرآلود افسونت را گاز زدم و حال، مدتهاست كه خوابم..... تنم خسته، روحم شكسته... من .... چه بيهوده تو را باور كردم! آري اين بيهوده بازي ها عشق نبود قصه ي سادگي من و تكرار گاز زدن سيبي ..... و خوابي ابدي بود .... عشق من زود بيا..... منتظرت اينجا در اين بستر آرام، آراميده ام! «راضيه سادات پيام - 2/11/90» «...پسرك با خود گفت: "درست است؛ زندگي نسبت به كساني كه به دنبال افسانه شخصي خود مي روند، بسيار سخاوتمند است." آنگاه به ياد آورد كه بايد به "طاريف" برگردد و طبق قولش يك دهم گنج خود را به آن زن كولي بدهد. فكر كرد: كوليها واقعاً زرگند. شايد به خاطر اين است كه زياد سفر مي كنند. باد دوباره شروع به وزيدن كرد. باد تند شرقي بود. همان بادي كه از جانب آفريق مي وزد. اين بار با خود نه بوي صحرا را داشت و نه خطر حمله مغربيها را آورده بود. در عوض، با خود شميمي را اورده بود كه پسرك به خوبي مي شناخت، به همراه بوسه اي كه از راه دور آرام آرام پيش مي آمد و بر روي لبهايش مي نشست. پسرك خنديد. اين اولين باري بود كه دخترك برايش بوسه اي مي فرستاد. پسرك گفت: "فاطمه، دارم مي آيم"....» كتاب كيمياگر - پائولوكوئيلو توصيه مي كنم حتما بخونيدش. بگذار ببارد، بي امان به روي تك تك برگهاي دلتنگي من... بگذار ببارد و بشورد تمام دردهاي ريخته در كوچه باغ قلبم را... بگذار ببارد و خيس كند تن خسته و رنجور اين درخت تنهاي كوچه را.... باران را مي گويم! بگذار ببارد و ببارد و ببارد... بگذار طبيعت، سمفوني زندگاني را به زيباترين شكل اجرا كند... حيف نيست باران را از پشت پنجره تماشا كنيم؟ دستت را در دستم بگذار و با من زير باران بيا! تو هم جزئي از اين سمفوني شو! خيس خيس خيس خاطرات شو! بگذار باران ببارد.... «راضيه سادات پيام» و خيال مرگ، هر روز صبح قبل از بيدار شدنم، بيدار مي شود و آرام در گوش من نجوا مي كند، بلند شو، سحري ديگر از راه رسيده و من و تو هنوز هم از هم دوريم!!!! چشمهايم را مي مالم... صبحي ديگر و همه ي كابوسهاي زندگي ام دوباره بيدار شدند.... خسته در جايم غلت مي خورم و صداي مادرم را مي شنوم كه مطابق هر روز بيدارم مي كند. بيدارم مادر... هوس يك دل سير خواب آرام دارم.... كاش خدا اينجا كنارم نشسته بود! سرم را آرام روي پاهايش مي گذاشتم و گريه مي كردم! نوازشم مي كرد و مي گفت: «تمام شد، تمام دردهايت تمام شد!!!» راضيه سادات پيام «...نه! ادي سرش را به شدت تكان داد. نه! مرد آبي متحير شد و پرسيد: «نه؟ اينجا نمي تواند بهشت باشد؟ چرا؟ چون اينجا بزرگ شده اي؟» ادي بي صدا جواب داد: «بله» مرد آبي سرش را تكان داد. «آه. خوب، مردم معمولاً جايي را كه به دنيا آمده اند، دست كم مي گيرند. اما بهشت را مي توان در نامتعارف ترين گوشه ها يافت و خود بهشت مراحل مختلف دارد».....» پنج نفري كه در بهشت به ملاقاتت مي آيند. ميچ آلبوم - مريم زويني امروز مي خوام بخشي از كتاب شازده كوچولو - نوشته آنتوان دو سنت اگزو پري رو براي شما بذارم: «.....بايد از هر كسي چيزي را توقع داشت كه ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متكي باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهي كه بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب مي كنند. حق داريم توقع اطلاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است. شازده كوچولو كه هيچ وقت چيزي را كه پرسيده بود فراموش نمي كرد گفت: غروب آفتاب من چي؟ پادشاه پاسخ داد: تو هم به غروب آفتابت مي رسي. امريه اش را صادر مي كنيم. منتها با شم حكمراني مان منتظريم زمينه اش فراهم شود. شازده كوچولو پرسيد: كي فراهم مي شود؟ پادشاه بعد از آن كه تقويم كت و كلفتي را نگاه كرد جواب داد: -هوم! هوم! حدود ... حدود... غروب. حدود ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشم هاي خودت مي بيني كه چه طور فرمان ما اجرا مي شود!....» توصيه مي كنم حتما اين كتاب را بخوونيد.... آدمهاي زيادي هستند كه يه جمله عوضشون مي كنه، آدمهايي زيادي هستند كه يه متن ساده زندگيشونو عوض مي كنه! آدمهاي زيادي هستند كه هيچ چي روشون اثر نمي ذاره... اما يكسري كتابها هستند كه روي سخت ترين آدمها هم اثر گذاشتن... همانطور كه جشم به غذا نياز داره تا زنده بمونه، روح هم به غذا نياز داره تا طراوت و شادابيشو حفظ كنه.... تصميم دارم توي وبلاگم كتابهايي رو كه خوندم و روم اثر گذاشتن را به شما دوستاي عزيز معرفي كنم و قسمتي از اونها را بنويسم؛ شايد شما را هم ترغيب كنم به خواندن كتاب!!! با تشكر؛ راضيه سادات پيام شعر تكراريه، خيلي جاها ديدين، اما ارزششو داره يكبار ديگه بخونينش! يك شبي مجنون نمازش را شكست/ بي وضو در كوچه ليلا شكست عشق آن شب مست مستش كرده بود/ فارغ از جام الستش كرده بود سجده اي زد بر لب درگاه او/ پر ز ليلا شد دل پر آه او فاصله بين عشق و نفرت كمتر از يك نفس كشيدنه! ديوانه وار عاشق مي شوي و در صدمي از ثانيه متنفر مي شوي! عاشق شدن مثل راه رفتن روي يك ديوار بلند با عرضي كم است كه با كوچكترين لغزشي تو را به ته روياهايت پرت مي كند!!! اين روزها مردم مثل سكه نيستند كه خط و شير داشته باشند، همه شده اند تاسي 8 وجهي كه اريب نيست! احتمال خطا 8 برابر بيشتر از هميشه است!!! بوي نم بارون روي برگ هاي زرد درختها را وقتي تنفس مي كني، روحت شاداب مي شه! عين اينكه گل روحت تشنه ي يه بوي بارون اساسي از جنس پاييزانه هست! پاييز.... مي گن و شنيدم كه پاييز بهاري هست كه عاشق شده! اما من معتقدم، بهار همون پاييزي هيت كه به آرزوي وصالش رسيده و داره جووني مي كنه! پاييز.... پاييز، فصل عاشقانه ها، فصل اول بودن ها، فصل شروع دوستي هاست! پاييز، فصل من، فصل تو و فصل تمام زيبايي ها و زيباپسند هاست! «راضيه سادات پيام» دلم یه آرامش اساسی می خواهد... از نوع سکوت ثانیه های یخ زده در ابهام باورهای زیر سئوال رفته!!!!
ما چه قدر کوچکیم در برابرش ... "
«سیده شهلا پیام»
رفتار آيند
«حافظ»
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
خط مجانب بر آن، سلسله موی توست
بازه ی تعریف دل، در حرم کوی توست
آن چه که معنی دهد، قامت دلجوی توست
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
ناحیه همگراش دایره روی توست
پروفسور هشترودی
آثار فضولی به سه زبان ترکی آذربایجانی، فارسی و عربی است.
عشق آفت جان اولدوغو مشهور جهان دیر
فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه و بحث و جدال، ده سال پایان عمرش را در جنون به سرد برد و در زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شده بودند او آنقدر از سلامت ذهنی بهره نداشت تا آن را به چشم خود ببیند. سرانجام در سال ۱۸۸۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن کرسی استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار و پس از تحمل یکدورهٔ طولانی بیماری براثر سکته مغزی درگذشت.
Power By:
LoxBlog.Com |